عبد صالح خدا «رجبعلی نکوگویان» مشهور به «جناب شیخ» و «شیخ رجبعلی خیاط » در سال ۱۲۶۲ هجری شمسی، در شهر تهران دیده به جهان گشود. پدرش «مشهدی باقر» یک کارگر ساده بود. هنگامی که رجبعلی دوازده ساله شد پدرش از دنیا رفت و رجبعلی را که از خواهر و برادر تنی بی بهره بود، تنها گذاشت.
.
دوران کودکی شیخ
از قول مادرش نقل میکند که: «موقعی که تو را در شکم داشتم شبی [پدرت غذایی را به خانه آورد] خواستم بخورم دیدم که تو به جنب و جوش آمدی و با پا به شکمم میکوبی، احساس کردم که از این غذا نباید بخورم، دست نگه داشتم و از پدرت پرسیدم....؟ پدرت گفت حقیقت این است که این ها را بدون اجازه [از مغازه ای که کار میکنم] آوردهام! من هم از آن غذا مصرف نکردم.»
این حکایت نشان میدهد که پدر شیخ ویژگی قابل ذکری نداشته است. از جناب شیخ نقل شده است که: «احسان و اطعام یک ولی خدا توسط پدرش موجب آن گردیده که خداوند متعال او را از صلب این پدر خارج سازد.»
شیخ پنج پسر و چهار دختر داشت، که یکی از دخترانش در کودکی از دنیا رفت.
.
عامل تحول معنوی شیخ
جناب شیخ در دیداری که با حضرت آیت الله سید محمد هادی میلانی داشته تحول معنوی خود را چنین بازگو نموده است که: «در ایام جوانی (حدود 23 سالگی) دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته من شد و سرانجام در خانهای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا میتواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک میکنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن.»
آنگاه دلیرانه، همچون یوسف(ع) در برابر گناه مقاومت میکند و از آلوده شدن دامن به گناه اجتناب میورزد و به سرعت از دام خطر می گریزد. این کف نفس و پرهیز از گناه، موجب بصیرت و بینایی او میگردد. دیده برزخی او باز میشود و آنچه را که دیگران نمیدیدند و نمی شنیدند، میبیند و میشنود. به طوری که چون از خانه خود بیرون میآید، بعضی از افراد را به صورت واقعی خود میبیند و برخی اسرار برای او کشف میشود.
از جناب شیخ نقل شده است که فرمود:«روزی از چهار راه «مولوی» و از مسیر خیابان «سیروس» به چهار راه «گلوبندک» رفتم و برگشتم، فقط یک چهره آدم دیدم!»
مشروح این داستان را شیخ برای کمتر کسی بیان کرده است، گاهی به مناسبتی بدان اشارتی می کرد و می فرمود: «من استاد نداشتم، ولی گفتم: خدایا! این را برای رضایت خودت ترک می کنم و از آن چشم می پوشم، تو هم مرا برای خودت درست کن.»
.
باز شدن چشم و گوش قلب، نخستین گام از تربیت الهی
در نخستین گام از تربیت الهی، چشم و گوش قلبی این جوان باز شد و اینک در باطن جهان، و در ملکوت عالم چیزهایی میبیند که دیگران نمیبینند و آواهایی می شنود که دیگران نمیشنوند، این تجربه باطنی، موجب شد که شیخ اعتقاد پیدا کند که: «اخلاص» موجب باز شدن چشم و گوش «دل» است، و به شاگردانش تأکید میکرد: «اگر کسی برای خدا کار کند چشم و گوش قلب او باز میشود. » برای نمونه حدیثی از رسول خدا (ص) روایت شده که ایشان میفرمایند: «ما من عبد إلا و فی وجهه عینان یبصر بهما أمر الدنیا، و عینان فی قلبه یبصر بهما أمر الآخره، فإذا أراد الله بعبد خیرا فتح عینیه اللتین فی قلبه، فأبصر بهما ما وعده بالغیب، فآمن بالغیب علی الغیب؛هیچ بندهای نیست جز این که دوچشم در صورت اوست که با آن ها امور دنیا را می بیند و دو چشم در دلش که با آنها امور آخرت را مشاهده میکند، هرگاه خداوند خوبی بندهای را بخواهد، دو چشم دل او را می گشاید که به وسیله آنها وعدههای غیبی او را میبیند و با دیدههای غیبی به غیب، ایمان میآورد.»
.
راه رسیدن به حقیقت توحید
اکنون سوال اساسی این است که انسان چگونه میتواند خود را شرک زدایی کند، و با شکستن بت نفس، ریشه شرک پنهان و آشکار را در وجود خود بخشکاند و به زلال توحید ناب دست یابد؟ پاسخ جناب شیخ این است که: «به نظر حقیر اگر کسی طالب راه نجات باشد و بخواهد به کمال واقعی برسد و از معانی توحید بهره ببرد، باید به چهار چیز تمسک کند: اول: حضور دایم، دوم: توسل به اهل بیت (ع)، سوم: گدایی شبها، و چهارم: احسان به خلق.»
.
با نفست کشتی بگیر!
یکی از کشتی گیرهای معروف آن زمان به نام «اصغر آقا پهلوان» نقل کرده که: یک روز مرا بردند نزد جناب شیخ. ایشان زد به بازوی من و فرمود: « اگر خیلی پهلوانی با نفس خود کشتی بگیر»!
در حقیقت شکستن بت نفس اولین و آخرین گام در زدودن شرک و رسیدن به حقیقت توحید است.
.
مسافرتی برای گفتن یک نکته
آیت الله فهری از مرحوم حاج غلام قدسی نقل کردند: سالی جناب شیخ به کرمانشاه آمد، یک روز به من فرمود: به منزل سردار کابلی برویم، رفتیم و نشستیم. من جناب شیخ را معرفی کردم، مدتی به سکوت گذشت، مرحوم سردار کابلی فرمود: جناب شیخ! چیزی بفرمایید که استفاده کنیم.
جناب شیخ فرمودند: «چه بگویم به کسی که اعتمادش به معلومات و مکتسبات خودش بیش از اعتمادش به فضل خداست.» مرحوم سردار کابلی ساکت نشسته بود، لحظاتی گذشت، عمامه از سر برداشت و روی کرسی گذاشت و سرش را آن قدر به دیوار کوبید که من به حالش رقت کردم، خواستم مانع شوم، شیخ نگذاشت و گفت: « ... من آمدهام که این حرف را به او بگویم و برگردم»!
.
هزار بار استغفار کن!
یکی از فرزندان شیخ نقل میکند: شخصی از اهل هندوستان به نام «حاج محمد» همه ساله یک ماه میآمد ایران. در راه مشهد برای نماز از قطار پیاده میشود و در گوشهای به نماز میایستد، موقع حرکت قطار، هر چه دوستش فریاد میزند که: « سوار شو! قطار راه میافتد!» اعتنا نمیکند و با قدرت روحی که داشته، نیم ساعت مانع از حرکت قطار میشود. وقتی از مشهد بر میگردد و خدمت شیخ میرسد، جناب شیخ به او میگوید: «هزار بار استغفار کن!» گفت: برای چه؟ شیخ فرمود: «کار خطایی کردی!» گفت: چه خطایی؟ به زیارت امام رضا رفتیم، شما را هم دعا کردیم. شیخ فرمود:«قطار را آن جا نگه داشتی. خواستی بگویی من بودم که ...! دیدی شیطان گولت زد، تو حق نداشتی چنین کنی!»
.
آزردن کودک
یکی از شاگردان بزرگوار شیخ گفت: فرزند دو سالهام - که اکنون حدود چهل سال دارد - در منزل ادرار کرده بود و ماردش چنان او را زد که نزدیک بود نفس بچه بند بیاید. خانم پس از یک ساعت تب کرد، تب شدیدی که به پزشک مراجعه کردیم و در شرایط اقتصادی آن روز شصت تومان پول نسخه و دارو شد، ولی تب قطع نشد، بلکه شدیدتر شد. مجدداً به پزشک مراجعه کردیم و این بار چهل تومان بابت هزینه درمان پرداخت کردیم که در آن روزگار برایم سنگین بود.
باری، شب هنگام جناب شیخ را در ماشین سوار کردم تا به جلسه برویم همسرم نیز در ماشین بود، جناب شیخ که سوار شد، اشاره به خانم کردم و گفتم: والده بچههاست، تب کرده، دکتر هم بردیم ولی تب او قطع نمیشود.
شیخ نگاهی کرد و خطاب به همسرم فرمود: «بچه را که آن طور نمیزنند، استغفار کن، از بچه دلجویی کن و چیزی برایش بخر، خوب میشود.» چنین کردیم تب او قطع شد!.
.
نسیه داده میشود حتی به شما
یکی از فرزندان شیخ میگوید: روزی مرحوم مرشد چلویی معروف خدمت جناب شیخ رسید و از کسادی بازارش گله کرد و گفت: داداش! این چه وضعی است که ما گرفتار آن شدیم؟ دیر زمانی وضع ما خیلی خوب بود روزی سه چهار دیگ چلو میفروختیم و مشتریها فراوان بودند، اما یکباره اوضاع زیر و رو شده مشتریها یکی یکی پس رفتند، کارها از سکه افتاده، و اکنون روزی یک دیگ هم مصرف نمیشود ...؟ شیخ تأملی کرد و فرمود: «تقصیر خودت است که مشتریها را رد میکنی»!
مرشد گفت: من کسی را رد نکردم، حتی از بچهها هم پذیرایی میکنم و نصف کباب به آنها میدهم. شیخ فرمود: «آن سید چه کسی بود که سه روز غذای نسیه خورده بود؛ بار آخر او را هل دادی و از در مغازه بیرون کردی؟!» مرشد سراسیمه از نزد شیخ بیرون آمد و شتابان در پی آن سید راه افتاد، او را یافت و از او پوزش خواست، و پس از آن تابلویی بر در مغازهاش نصب کرد و روی آن نوشت: «نسیه داده میشود، حتی به شما، وجه دستی به اندازه وسعمان پرداخت میشود »!!
.
آزردن کارمند
در منزل یکی از ارادتمندان شیخ، چند نفر از اداره دارایی خدمت ایشان میرسند. یکی از آنها اظهار میدارد که بدنم مبتلا به خارش شده و خوب نمیشود؟ شیخ پس از توجهی فرمود: «زن علویهای را اذیت کردهای.» آن شخص گفت: آخر اینها آمدهاند پشت میز نشستهاند بافتنی میبافند، تا حرفی هم به آنها میزنیم گریه میکنند! معلوم شد که آن زن علویه در اداره آنها شاغل بوده و او با گفتار خود آن زن را آزرده است. شیخ فرمود: «تا او راضی نشود، بدن شما بهبود نمییابد.»
مشابه این داستان را یکی دیگر از شاگردان شیخ نقل کردهاست. او میگوید: در حیاط منزل یکی از دوستان در حضور شیخ نشسته بودیم. یک صاحب منصب دولتی هم که در جلسه شیخ شرکت میکرد نشسته بود. او که به دلیل بیماری پایش را دراز کرده بود رو به شیخ کرد و گفت: جناب شیخ! من مدتی است به این پا درد مبتلا شدهام سه سال است هر کاری میکنم نتیجه ندارد و داروها کار ساز نیست؟ شیخ مطابق شیوه همیشگی از حاضران خواست یک سوره حمد بخوانند، آنگاه توجهی کرد و فرمود: «این درد پای شما از آن روز پیدا شد که زن ماشین نویسی را به دلیل این که نامه را بد ماشین کرده است توبیخ کردی و سر او داد زدی، او زنی علویه بود، دلش شکست و گریه کرد. اکنون باید بروی و او را پیدا کنی و از او دلجویی کنی تا پایت درمان شود.» آن مرد گفت: راست میگویی، آن خانم ماشین نویس اداره بود که من سرش داد کشیدم و اشکهایش درآمد.
.
آزردن شوهر
یکی از شاگردان شیخ نقل میکند: زنی بود که شوهرش سید و از دوستان جناب شیخ بود، او خیلی شوهر را اذیت میکرد. پس از چندی آن زن فوت کرد، هنگام دفنش جناب شیخ حضور داشت. بعد میفرمودند: «روح این زن جدل میکند که: خوب! مردم که مردم چطور شده!.
موقعی که خواستند او را دفن کنند اعمالش به شکل سگ درنده سیاهی شد، همین که خانم فهمید که این سگ باید با او دفن شود، متوجه شد که چه بلایی در مسیر زندگی بر سر خود آورده، شروع کرد به التماس و التجاء و نعره زدن! دیدم که خیلی ناراحت است لذا از این سّید خواهش کردم که حلالش کند، او هم به خاطر من حلالش کرد، سگ رفت و او را دفن کردند!»
.
نارضایتی خواهر
یکی از فرزندان شیخ نقل می کند: مهندسی بود بساز و بفروش، یکصد دستگاه ساختمان ساخته بود، ولی به دلیل بدهکاری زیاد، شرایط اقتصادی بدی داشت، حکم جلبش را گرفته بودند. به منزل پدرم آمد و گفت نمیتوانم به خانهام بروم، خود را پنهان میکنم تا کسی مرا نبیند. شیخ با یک توجه فرمود: «برو خواهرت را راضی کن»!
مهندس گفت: خواهرم راضی است، شیخ فرمود: «نه!» مهندس تأملی کرد و گفت: بله وقتی پدرم از دنیا رفت ارثیهای به ما رسید، هزار و پانصد تومان سهم او میشد، یادم آمد که ندادهام. رفت و برگشت و گفت: پنج هزار تومان دادم به خواهرم و رضایتش را گرفتم. پدرم سکوت کرد و پس از توجهی فرمود: «میگوید: هنوز راضی نشده ... خواهرت خانه دارد؟»
مهندس گفت: نه، اجاره نشین است. فرمود: « برو یکی از بهترین خانههایی را که ساختهای را به نامش کن و به او بده بعد بیا ببینم چکار میشود کرد.» مهندس گفت: جناب شیخ ما دو شریک هستیم چگونه میتوانم؟ شیخ فرمود: «بیش از این عقلم نمی رسد، چون این بنده خدا هنوز راضی نشده است.» بالاخره آن شخص رفت و یکی از آن خانهها را به نام خواهرش کرد و اثاثیه او را در آن خانه گذاشت و برگشت. شیخ فرمود: «حالا درست شد.» فردای همان روز سه تا از آن خانهها را فروخت و از گرفتاری نجات پیدا کرد.
.
نارضایتی مادر
حکم اعدام چند نفر از جمله جوانی صادر شده بود، بستگان او نزد شیخ میروند و با التماس چارهای میجویند، شیخ میگوید: «گرفتار مادرش است.»
نزد مادر وی رفتند، مادر گفت: هر چه دعا میکنم بی نتیجه است. گفتند: جناب شیخ فرموده: «شما از او دلگیر هستید». گفت: درست است پسرم تازه ازدواج کرده بود، روزی پس از صرف غذا سفره را جمع کردم و ظرفها را در سینی گذاشتم، به عروسم دادم تا به آشپزخانه ببرد، پسرم سینی را از دست او گرفت و به من گفت: برای شما کنیز نیاوردهام! سرانجام مادر رضایت داد و برای رهایی فرزندش دعا کرد. روز بعد اعلام کردند: اشتباه شده، و آن جوان آزاد شد.
.
نارضایتی پدر
جناب شیخ گاه به بعضی از افراد اجازه حضور در جلسههای خود را نمیداد و یا شرطی برای آن میگذاشت. یکی از ارادتمندان شیخ که قریب بیست سال با ایشان بود آغاز ارتباط خود با شیخ را این گونه تعریف میکند: در آغاز هرچه تلاش میکردم که به محضر او راه پیدا کنم اجازه نمیداد تا این که یک روز در مسجد جامع ایشان را دیدم، پس از سلام و احوال پرسی گفتم: چرا مرا در جلسات خود راه نمیدهید؟ فرمودند: «اول پدرت را از خود، راضی کن بعد با شما صحبت میکنم.» شب به منزل رفـتم و به دست و پای پدرم افتادم و با اصرار و التماس از او خواستم که مرا ببخشد. پدرم که از این صحنه شگفت زده شده بود پرسید: چه شده؟ گفتم: شما کار نداشته باشید، من نفهمیدم، مرا ببخشید و ... بالأخره پدرم را از خود راضی کردم.
فردا صبح به منزل جناب شیخ رفتم، تا مرا دید فرمود: «بارک الله! خوب آمدی، حالا پهلوی من بنشین.» از آن زمان، که بعد از جنگ جهانی دوم بود تا موقع فوت، با ایشان بودم.
.
غصب حق پیرزن
یکی از شاگردان شیخ که پس از صرف غذایی، حال معنوی خود را از دست میدهد، از شیخ یاری میخواهد، شیخ میفرماید: «آن کبابی که خوردهای، فلان تاجر پولش را داده که حق پیرزنی را غصب کردهاست.»
.
اهانت به دیگران (دشنام)
یکی از شاگردان شیخ می گوید: یک روز با جناب شیخ و چند نفر در کوچه امامزاده یحیی در حال عبور بودیم که یک دوچرخه سوار با یک عابر پیاده برخورد کرد، عابر به دوچرخه سوار اهانت کرد و گفت: «خر!» جناب شیخ گفت: «بلافاصله باطن خودش تبدیل به خر شد»!!
یکی دیگر از شاگردان از ایشان نقل میکند که فرمود: «روزی از جلوی بازار عبور می کردم و دیدم یک گاری اسبی در حال حرکت بود و شخصی هم افسار یابویی که گاری را میکشید در دست داشت. ناگهان عابری از جلوی گاری گذشت، گاریچی داد زد: یابو! دیدم گاریچی نیز تبدیل به یابو شد، و افسار دو تا شد!!»
.
بیرحمی به حیوان
یکی از شاگردان شیخ نقل میکند: سلاخی نزد جناب شیخ آمد و عرض کرد: بچهام در حال مردن است، چه کنم؟ شیخ فرمود: «بچه گاوی را جلوی مادرش سربریدهای.» سلاخ التماس کرد بلکه برای او کاری انجام دهد. شیخ فرمود: «نمیشود، (حیوان)میگوید: بچهام را سر بریده، بچهاش باید بمیرد»!
در اسلام بیرحمی حتی نسبت به حیوانات نکوهش شدهاست. مسلمان حق ندارد حیوانی را بیازارد و یا حتی به آن پیامبر اکر (ص) در حدیثی میفرماید: «لو غفر لکم ما تأتون إلی البهائم لغفر لکم کثیراً؛ اگر ستمی که بر حیوانات میکنید بر شما بخشیده شود بسیاری از گناهان شما بخشوده شدهاست.»
امام علی (ع) نیز فرمودند: «لاتذبح الشاه عند الشاه و لا الجزور عند الجزور و هو ینظر إلیه؛ گوسفند را نزد گوسفند و شتر را نزد شتر ذبح نکن در حالی که به او مینگرد.»
.
تاوان اندیشه مکروه
آیت الله فهری نقل میکند که جناب شیخ به ایشان فرمود: «روزی برای انجام کاری روانه بازار شدم، اندیشه مکروهی در مغزم گذشت، ولی بلافاصله استغفار کردم. در ادامه راه، شترهایی که از بیرون شهر هیزم میآوردند، قطاروار از کنارم گذشتند، ناگاه یکی از شترها لگدی به سوی من انداخت که اگر خود را کنار نکشیده بودم آسیب میدیدم. به مسجد رفتم و این پرسش در ذهن من بود که این رویداد از چه امری سرچشمه میگیرد و با اضطراب عرض کردم: خدایا این چه بود؟ در عالم معنا به من گفتند: این نتیجه آن فکری بود که کردی. گفتم: گناهی که انجام ندادم. گفتند: لگد آن شتر هم که به تو نخورد!»
.
فرزندت را برای خدا بخواه!
یک بار جناب شیخ فرمود: «شبی دیدم حجاب دارم و نمیتوانم به محبوب راه یابم، پیگیری کردم که این حجاب از کجاست؟ پس از توسل و بررسی فراوان متوجه شدم که در نتیجه احساس محبتی است که عصر روز گذشته از دیدن قیافه زیبای یکی از فرزندانم داشتم!. به من گفتند: باید او را برای خدا بخواهی! استغفار کردم...»
.
تو سیر و همسایه گرسنه؟!
یکی از شاگردان شیخ می گوید: از ایشان شنیدم که فرمود: « شبی در عالم رؤیا دیدم مجرم شناخته شدم و مأمورانی آمدند تا مرا به زندان ببرند، صبح آن روز ناراحت بودم که سبب این رؤیا چیست؟ با عنایت خداوند متعال متوجه شدم که موضوع رؤیا به همسایه ام ارتباط دارد. از خانواده خواستم که جستجو کنند و خبری بیاورند. همسایه ام شغلش بنایی بود، معلوم شد که چند روز کار پیدا نکرده و شب گذشته او و همسرش گرسنه خوابیده اند؛ به من فرمودند: وای برتو! تو شب سیر باشی و همسایه ات گرسنه؟! در آن هنگام من سه عباسی پول نقد ذخیره داشتم! فوراً از بقال سر محل، یک عباسی قرض کردم و با عذرخواهی به همسایه دادم و تقاضا کردم هر وقت بیکار بودی و پول نداشتی مرا مطلع کن.»
.
حجاب غذا!
یکی از ارادتمندان شیخ درباره او نقل میکند که: شبی در یکی از جلسات- که در خانه یکی از دوستان شیخ بود- شیخ پیش از آن که صحبت های خود را شروع کند احساس ضعف کرد و قدری نان خواست، صاحب خانه نصف نان «تافتون» آورد، ایشان آن را میل کرد، و جلسه را آغاز نمود.
شب بعد فرمود: «دیشب به ائمه (ع) سلام کردم ولی آنان را ندیدم، متوسل شدم که علت چیست؟ در عالم معنا فرمودند: نصف آن نان را که خوردی ضعفت برطرف شد، نصف دیگر را چرا خوردی؟! مقداری از غذا که برای بدن مورد نیاز است، خوردنش خوب است، اضافه بر آن موجب حجاب و ظلمت است.»
.
محبت، کیمیای خودسازی
محبت، کیمیای خودسازی و سازندگی است، عشق به خداوند متعال همه زشتیهای اخلاقی را یک جا درمان میکند، و همه صفات نیکو را یک جا به عاشق هدیه میدهد. کیمیای عشق، چنان عاشق را جذب معشوق میکند که هرگونه پیوند او را با هر کس و هر چیز جز خدا قطع مینماید. در مناجات محبین منسوب به امام زینالعابدین (ع) آمده است: «الهی من ذا الذی ذاق حلاوه محبتک فرام منک بدلاً و من ذا الذی انس بقربک فابتغی عنک حولاً؛ خدای من! کیست که شیرینی محبت را چشید و یار دیگری برگزید؟ و کیست که به قرب و نزدیکی تو انس گرفت و جدایی تو را طلبید؟!»
عشق جذاب است و چون در جان نشست هم در دل را ز غیر دوست بست
.
و در روایتی منسوب به امام صادق علیه السلام آمده است: «حب الله إذا أضاء علی سر عبد أخلاه عن کل شاغل، وکل ذکر سوی الله ظلمه، و المحب أخلص الناس سراً لله تعالی، و أصدقهم قولاً، و أوفاهم عهداً؛ نور محبت خدا هرگاه بر درون بنده ای بتابد، او را از هر مشغله دیگری تهی گرداند، هر یادی جز خدا تاریکی است. دلداده خدا مخلص ترین بنده خداست و راستگوترین مردمان و وفادارترین آنها برعهد و پیمان.»
.
کیمیای حقیقی، تحصیل خود خدا
درباره کیمیاگری محبت خدا و کیمیای حقیقی، داستان جالبی از جانب شیخ نقل شده که فرمود:«زمانی دنبال علم کیمیا بودم، مدتی ریاضت کشیدم تا به بن بست رسیدم و چیزی دستگیرم نشد، سپس در عالم معنا این آیه عنایت شد که: "من کان یرید العزه فلله العزه جمیعا: هر کس سربلندی می خواهد سربلندی یکسره از آن خداست. سوره فاطر آیه 10" عرض کردم: من علم کیمیا میخواستم. عنایت شد که: علم کیمیا را برای عزت می خواهند و حقیقت عزت در این آیه است؛ خیالم راحت شد.»
چند روز بعد از این جریان دو نفر [اهل ریاضت] به در منزل مراجعه و جویای بنده شدند، پس از ملاقات گفتند: دو سال است در زمینه علم کیمیا تلاش کردهایم و به بن بست رسیدهایم، متوسل به حضرت رضا (ع) شدهایم ما را به شما حواله دادهاند!
شیخ تبسم کرد و داستان فوق را برای آنان تعریف کرد و افزود: «من برای همیشه خلاص شدم، حقیقت کیمیا، تحصیل خود خداست.» شیخ گاهی در این باره، این جمله از دعای عرفه را برای دوستان میخواند: «ماذا وجد من فقدک و ما الذی فقد من وجدک؛ کسی که تو را نیافت چه یافت و آن که تو را یافت چه نیافت؟»
.
بزرگترین هنر شیخ
مهمترین ویژگی جناب شیخ و بزرگترین هنر او، دست یافتن به «کیمیای محبت» خداست. شیخ در این کیمیاگری تخصص داشت و بیتردید، او یکی از بارزترین مصادیق: ﴿یحبهم و یحبونه: او دوستشان دارد و آنها هم او را دوست دارند. سوره مائده آیه 54﴾ و ﴿والذین ءامنوا أشد حبا لله: آنها که اهل ایمان اند کمال محبت و دوستی را فقط به خداوند می ورزند. سوره بقره 165﴾ بود، و هرکس به او نزدیک میشد بهرهای از کیمیای محبت میبرد.
جناب شیخ میفرمود: «محبت به خدا، آخرین منزل بندگی است، محبت فوق عشق است، عشق عارضی است و محبت ذاتی، عاشق ممکن است از معشوق خود منصرف شود ولی محبت این گونه نیست، عاشق اگر معشوقش ناقص شد و کمالات خود را از دست داد ممکن است عشق او زایل شود، ولی مادر به بچه ناقص خود هم محبت و علاقه دارد.» و می گفت: «میزان ارزش اعمال، میزان محبت عامل به خداوند متعال است.»
.
خدا مشتری ندارد!
گاه شیخ برای مشتری پیدا کردن برای خدا! میفرمود: «امام حسین علیه السلام مشتری زیادی دارد، ممکن است امامهای دیگر هم همین طور باشند، ولی خدا مشتری ندارد! من دلم برای خدا میسوزد که مشتریهایش کم است، کمتر کسی میآید بگوید: که من خدا را میخواهم و میخواهم با او آشنا شوم.»
گاه میفرمود: «در حالی که تو به خداوند محتاجی، خداوند عاشق توست»!
در حدیث قدسی آمده است: «یا ابن آدم! إنی احبک فانت ایضاً احببنی؛ای انسان! من تو را دوست دارم تو نیز مرا دوست بدار.»
گاه میفرمود: «یوسف خوش هیکل است، اما تو نگاه کن ببین آن که یوسف را آفرید چیست، همه زیبایی ها مال اوست.»
.
درس عاشقی بده!
یکی از ارادتمندان شیخ نقل میکند: مرحوم شیخ احمد سعیدی، که مجتهدی مسلم و استاد مرحوح آقای برهان در درس خارج بود، روزی به من گفت: خیاطی در تهران سراغ دارای که برای من یک قبا بدوزد؟ من جناب شیخ را معرفی کردم و آدرس او را دادم. پس از مدتی او را دیدم، تا نگاهش به من افتاد، گفت: با ما چه کردی؟! ما را کجا فرستادی؟! گفتم: چطور، چه شده؟! گفت: این آقایی که به من معرفی کردی رفتم خدمتش که برایم قبا بدوزد، هنگامی که اندازه میگرفت از کارم پرسید، گفتم: طلبه هستم. گفت: «درس میخوانی یا درس می دهی؟» گفتم: درس میدهم. گفت: «چه درسی میدهی؟» گفتم: درس خارج. شیخ سری تکان داد و گفت: «خوب است، اما درس عاشقی بده!» این جمله نمیدانم با من چه کرد! این جمله مرا دگرگون کرد!.
.
عشق ز پروانه بیاموز!
یکی از شاگردان شیخ از قول ایشان نقل میکند که فرمود: «شبی من گرم او (خدا) و مشغول مناجات تضرع و راز و نیاز با معشوق بودم. دیدم پروانهای آمد دور چراغ - گردسوزهای سابق- هی گردش کرد تا یک طرف بدن خود را به چراغ زد و افتاد، اما جان نداد، با زحمت زیاد مجدداً خود را حرکت داد و آمد و آن طرف بدنش را به چراغ زد و خود را هلاک کرد، در این جریان به من الهام کردند: فلانی! عشق بازی را از این حیوان یاد بگیر، دیگر ادعایی در وجودت نباشد، حقیقت عشق بازی و محبت به معشوق همین بود که این حیوان انجام داد. من از این داستان عجیب درس گرفتم، حالم عوض شد ...»
.
آفت محبت خداوند
آفت محبت خداوند، محبت دنیاست، در مکتب شیخ اگر انسان دنیا را برای خدا بخواهد، مقدمه وصال اوست، و اگر برای غیر خدا بخواهد آفت محبت اوست. و در این رابطه فرقی میان دنیای حلال و حرام نیست، البته بدیهی است که دنیای حرام، انسان را بیشتر از خدا دور می کند. در حدیث است که پیامبر اکرم صل الله علیه و آله فرمود: «حب الدنیا و حب الله لا یجتمعان فی قلب أبداً؛ دوستی دنیا و دوستی خدا هرگز در یک دل گرد نمیآیند.»
جناب شیخ همیشه دنیا را با مثل «پیر زنه» نام میبرد و گاهی در مجلس خود، رو به شخصی میکرد و میفرمود: «باز میبینم که تو گرفتار این پیرزنه شدهای»! شیخ مکرر میفرمود: «اینها که میآیند پیش من، سراغ پیرزنه را فقط میگیرند، هیچ کس نمیآید بگوید که من با خدا قهر کردهام مرا با خدا آشتی بده»!
.
دل خدانما
جناب شیخ میفرمود: «دل هر چه را بخواهد همان را نشان میدهد، سعی کنید دل شما خدا را نشان دهد! انسان هر چه را دوست داشته باشد، عکس همان در قلب او منعکس میشود، و اهل معرفت با نظر به قلب او میفهمند که چه صورتی در برزخ دارد، اگر انسان شیفته و فریفته جمال و صورت فردی گردد، یا علاقه زیاد به پول یا ملک و غیره پیدا کند،همان اشیاء، صورت برزخی او را تشکیل میدهند.»
.
چهره باطنی دل
جناب شیخ میفرمود: «اگر انسان دیده باطنی داشته باشد میبیند به محض این که غیر خدا را در دل راه دهد، باطن برزخی او به همان صورت در میآید، اگر غیر خدا را بخواهی قیمت تو همان است که خواستهای، و اگر خداخواه شدی قیمت نداری، «من کان لله کان الله له» اگر در تمام لحظات مستغرق در خدا باشی انوار الهی در تو تابش می کند و آن چه بخواهی به نور الهی میبینی.»
جناب شیخ که با دیده بصیرت باطنی مردم را میدید، درباره تصویر باطنی اهل دنیا، آخرت و اهل خدا چنین میفرمود: «کسی که دنیا را از راه حرام بخواهد، باطنش سگ است، و آن که آخرت را بخواهد خنثی است، و آن که خدا را بخواهد مرد است.»
.
:: موضوعات مرتبط:
عرفان و عرفا ,
,
:: برچسبها:
شیخ رجبعلی خیاط ,
رجبعلی خیاط ,
|
امتیاز مطلب : 20
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6